رمان در همسایگی گودزیلا 7
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

چی؟!!مامان چی داره میگه؟!قراره من وتنهابذاره وکجابره؟!!حالش خیلی بدبود...به چشمام خیره شده بودواشک می ریخت...مهربون گفتم:مامانم بگوچی شده!!توروبه خدابگو...چرامی خوای من وتنهابذاری؟!کجامی خوای بری؟؟؟نفس عمیقی کشیدوباپشت دستش اشکاش وپاک کرد...بالحنی که غم توش موج می زدگفت:رهاعزیزم...تو...تونمی تونی بامابیای لندن!!رسماً هنگ کرده بودم!!یعنی چی؟؟!!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟تنهایی اینجابمونم که چی بشه؟؟!باتعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!چی داری میگی؟واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!- قربونت برم عزیزم...اومدن توهیچ چیزی پشتش نداره جزاینکه اعصابت وداغون می کنه...جزاینکه حالت وبدمی کنه...اگه توبامابیای بایدشاهدزجرکشیدن ساراباشی...بایدغصه خوردن اشکان وببینی ودم نزنی!!می فهمی چی میگم؟!من توروبهترازخودت می شناسم عزیزدلم...می دونم دیدن طاقت ناراحتی اشکان ونداری...می شناسمت.خودم بزرگت کردم...می دونم نمی تونی حال بداشکان وببینی...توجونت به جون داداشت بسته اس...چجوری می تونی غم وغصه اش وببینی ودم نزنی؟!هان؟!اگه زجرکشیدنش وببینی داغون میشی!!درحالیکه اشک چشمام وپرکرده بود،بابغض گفتم:یعنی چی مامان؟!!میگی تواین شرایط سخت تنهاتون بذارم؟!من اشکان ودوس دارم...خیلیم دوسش دارم...ازدیدن ناراحتیش داغون میشم ولی...ولی آخه چجوری می تونم تنهایی وبدون شمااینجازندگی کنم؟!من...من باشمامیام،هرجایی که برین!!مامان لبخندتلخی زدوگفت:درکت می کنم قربونت برم ولی توروبه خداتوام من ودرک کن!!سرطان سارا ازیه طرف داره داغونم میکنه وناراحتی اشکان ازیه طرف دیگه...اگه توام بامابیای...اگه عذاب کشیدن داداشت وببینی توام زجرمیکشی!!طاقت زجرکشیدن تویکی ودیگه ندارم!!به خداتاب ندارم...اذیتم نکن رها!!می دونی که چقدحالم بده...حالم وازاین بدترنکن...اشکم جاری شد...آخه من چجوری بدون خونواده ام زندگی کنم؟!چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!اصلاکجابمونم وقتی بابااینا این خونه وچیزای دیگه رومی فروشن ومیرن؟!باچشمای خیس به مامانم زل زدم وگفتم:من نمی تونم بدون شمازندگی کنم...چجوری ازخونواده ای دوربمونم که ازته قلبم عاشقشونم؟!هان؟!درکم کن مامان نمی تونم!!حاضرم باهاتون بیام وسختی بکشم ولی...ولی ازم نخواین که دوریتون وتحمل کنم!!!- مگه قرانبودروی حرفم نه نیاری؟!!به خاطرخودت میگم...قربونت بشم دخترگلم،اکه توبامابیای هیچ فایده ای نداره.فقط وفقط حال خودت بدترمیشه وداغون میشی!!من نمی تونم زجرکشیدن توروبینم!!بی انصاف نباش رها...فقط به خودت فکرنکن...اشک چشمام وکنارزدم وگفتم:بی انصاف نیستم مامان ولی باورکنین دوری ازشما واسم سخته...- می دونم عزیزم ولی اگه بامابیای بیشترسختی میکشی...اگه اینجابمونی داغون شدن داداشت ونمی بینی...شیمی دارمانی شدن سارارونمی بینی...گریه های من نمی بینی...غم وغصه روتوچشمای بابات نمی بینی...می فهمی چی می گم رها؟!!اگه توبامابیای فقط وفقط زجرمیکشی...ماکه برای خوش گذرونی نمیریم! قراره روزای سختی وتوغربت داشته باشیم...من نمی خوام دخترم سختی بکشه...اگه اینجابمونی ازهرلحاظ واست بهتره.هم شرایط روحیت بهترمیشه وهم می تونی درست وبخونی ولیسانست وبگیری...وسط حرفش پریدم:- می فهمی چی میگی مامان؟!گوربابای درس ودانشگاه وکوفت وزهرمار...من نخوام لیسانس بگیرم بایدکی وببینم؟!شمابرام مهمین مامان...من نمی خوام خونواده ام وفدای درسم کنم...تازه مگه قرارنیس همه چی وبفروشین وبرین؟!خب اگه این خونه روبفروشین من کجابایدبمونم؟!!!باچشمای پرازاشکش بهم خیره شدومهربون گفت:فکراونجاشم کردم...باخاله ات حرف می زنم تابری پیش اونا...محکم وقاطع گفتم:نه!!من نمیرم خونه خاله!دوست ندارم برم پیش خاله اینا...خوشم نمیاد سربار کسی باشم.نه این که از خاله اینا خوشم نیادا!!نه...اتفاقاخیلیم دوسش دارم.فقط نمی خوام برم بایه سری آدم زندگی کنم وسربارشون بشم.مامان اخمی کردوگفت:یعنی چی؟پس می خوای کجابمونی؟!دستش وگرفتم توی دستام وبه چشماش خیره شدم...آروم گفتم:من می خوام باشمابیام مامان...هرجاکه برین منم باهاتون میام!!مامان من بدون شمااینجانمی مونم...پربغض گفت:مگه بهم قول ندادی روی حرفم نه نیاری؟!!اشک توچشمام حلقه زده بود...راست می گفت.من بهش قول دادم که روحرفش نه نیارم ولی...ولی آخه چجوری می تونم تنهایی اینجابمونم؟!چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!چجوری تواین شراطی سخت تنهاشون بذارم؟!من عاشق تک تک اعضای این خونواده ام...جونم به جونشون بسته اس...نمی تونم تنهاشون بذارم...اونم توهمچین شرایطی!!نمی تونم...اشک ازچشمام جاری شد...باصدایی که ناراحتی وغم توش موج می زد،گفتم:مامان من عاشقش توام...عاشق بابا...اشکان...سارا!!چجوری تنهاتون بذارم وختی دلم پیش شماس؟!من نمی تونم بدون شمازندگی کنم...اذیتم نکن مامان...بذارمنم باهاتون بیام...همه سختیاروبه جون می خرم ولی توروبه خدامن وتنهانذار!!اشک صورتم وخیس کرده بود...مامان من وتوآغوشش کشید...شونه هاش می لرزیدن...داشت گریه می کرد.بادستش سرم ونوازش کرد...ناراحت گفت:مامان قربون اون دلت بشه که انقدمهربونه...فکرمی کنی واسم آسونه که جیگرگوشه ام وبذارم اینجاوبرم؟!نه...آسون نیس...اصلاآسون نیس!!ولی قربون اون اشکات بشم،اینجوری واست بهتره...اینجوری واسه منم بهتره...نمی تونم...به خداتاب ندارم زجرکشیدن تنهادخترم وببینم ودم نزنم!!جون مامان نگونه...نه نیار روحرفم عزیزدلم...به هق هق افتاده بودم...محکم تربغلش کردم واشک ریختم...خدایا من نمی تونم...نمی تونم این خونواده روتنهابذارم...دلم واسه آغوش مامانم تنگ میشه...واسه مهربونیای بابا...واسه شیطونیای اشکان..واسه لبخندای سارا...دلم واسه همشون تنگ میشه...من بدون اونانمی تونم زندگی کنم...دلم می خواست محکم بگم نه وخودم وخلاص کنم ولی نتونستم...دلم نمیومد مامانم وبیشترازاین برنجونم...مامان حالش بده...نمی خوام حالش وبدترکنم...تک تک حرفاش وقبول دارم...اونم مادره و به فکربچه هاشه...می دونم...ولی آخه چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!خدایاتوبهم بگوچیکارکنم؟!!!چرا مامانم بایدهمچین چیزی وازم بخواد؟چرابایدازم قول بگیره که برای یه مدت طولانی ازشون دورباشم؟می دونم به خاطرخودمه ولی من طاقت تنهایی ندارم!!**********باقدمای آروم وآهسته هال خونه جدیدو متر می کردم...یه آپارتمان کوچیک...نقلی ودنج...75 متری بیشتر نبود...ولی همینشم واسه من زیادیه...یه نفرکه بیشترنیستم...یه هال کوچیک که یه فرش 12 متری پارکتش وپوشونده بودو قسمتی ازپارکت هاهم خالی مونده بودن...یه راهرو که وقتی ورادش می شدید،وسطش دستشویی بود...به تهش که می رسیدید دوتااتاق خواب داشت...که تویکیش حموم بود و تخت بابا اینارو اونجاگذاشته بودیم واون یکیم شده بودانباری...همه وسایل خونه قبلیمون وآورده بودیم...منتهی چون اینجاکوچیک بود بعضیارو با بدبختی تواتاق خواب چِپونده بودیم ودرشم بسته بودیم...یعنی درواقع این اتاق خوابه فقط وفقط انباری بود.یه آشپزخونه فسقلیم توضلع شمالی هال بود...درکل ازسرمم زیادیه!!!والا...بعداز اون شب مامان با باباحرف زد...بابااولش قبول نکردولی بعدازاصرارای مکررمامان بالاخره رضایت داد...اشکان وقتی فهمیدمامان ازم خواسته نیام خیلی ناراحت شد...ناراحتیش عذابم میداد....کلی باهاش حرف زدم و واسش مسخره بازی درآوردم تایه لبخندروی لبش نشست...پرازبغض بودم،پرازاشک نریخته،پرازغم وغصه ولی اشکم درنمیومد...انگارچشمه اشکم خشک شده بود!!هنوزم راضی نشده بودم که بمونم ولی همه چیزدست به دست هم داده بودتامن بامامان اینانرم...رضایت بابا،استقبال خاله اززندگی کردن من بااونا...دلم نمی خواست برم ولی نمی تونستم روی حرف مامان نه بیارم...دلم نمی خواست بیشترازاین داغونش کنم!!بالاخره باباومامان تصمیم گرفتن که من برم خونه خاله ایناولی من مخالفت کردم!!دلم نمی خواست سربارکسی باشم...خاله روخیلی دوس داشتم وعاشق خونواده اش بودم ولی ترجیح می دادم روپای خودم وایسم...به باباگفتم که واسم یه خونه حدابگیره تاتنهایی توش زندگی کنم ولی قبول نکرد...بامامانم حرف زدم ولی فایده ای نداشت!!درنهایت به اشکان متوسل شدم ودلایلم وبراش توضیح دادم...بهش گفتم که توخونه خاله اینااحساس راحتی نمی کنم،گفتم که خونواده خاله رودوس دارم ولی نمی خوام سربارشون بشم وبهشون زحمت بدم...خلاصه اشکان وراضی کردم واونم بامامان ایناحرف زد...بالاخره باپادرمیونی اشکان،مامان وبابارضایت دادن تامن یه خونه جدید بگیرم وتوش زندگی کنم ولی به شرط وشروطی!!بابایه رفیق داشت که مثل خودش توکارفرش بود...آقای محتشم...ازرفیقای قدیمی بابابود...خداروشکرشانس خرکی من بلاخره یه جاجواب داد...این آقای محتشم یه زمین داشت که توش یه ساختمون 5 طبقه می سازه...تویکی ازواحداخودش میشینه وبقیه رومیده اجاره...مثل اینکه یکی ازمستاجراش خونه خریده بودومی خواست اثاث کشی کنه...باباهم وقتی این قضیه رومی فهمه،موضوع خارج رفتن خودشون وتنهایی من وبه آقای محتشم میگه...محتشمم به دلیل رفاقتی که با باباداشته،قبول میکنه که من بیام وتواون واحدخالی زندگی کنم...خونه خودمحتشم دقیقا توهمین طبقه خونه الان منه!! باباخیلی نگران من بود...می گفت که یه دخترتنهاامنیت نداره وبایدیه کسی باشه تامراقبم باشه...آقای محتشمم گفت که مثل دخترخودش مراقبمه!!راستم می گفت...همین امروز که اولین روزه اومدم اینجا،زنش کلی تحویلم گرفت و واسم غذاآورد...خودشم ازم خواست که هرمشکلی داشتم بهش بگم...مردخیلی خوبیه...چندروز قبل رفتن بابااینا،خودشون اومدن واثاثارو آوردن اینجا...خونه روهم فروختن...بابا یه مغازه فرش فروشی داشت،اونم فروخت...هرچی داشتن ونداشتن ودلار کردن وباخودشون بردن...به جزوسایل خونه که الان اینجاس!!بابا گفت که هروقت به پول نیاز داشتم بهش خبربدم تاهرچقدکه می خوام بهم بده ولی من نمی تونم ازاوناپول بگیرم...اوناالان بیشتراز هروقت دیگه ای به پول احتیاج دارن...تصمیم گرفتم که برم یه جایی کارپیداکنم.حالااگه مرتبط بارشته ودرسم باشه که چه بهتر اگرم نبودعیب نداره مهم پولشه...اشکانم ماشینش و داد بهم...چون هم بردنش دنگ وفن داشت وهمین که خودش می گفت اینجوری واسه من بهتره وراحت تر می تونم کارام وانجام بدم.همین دیروز بودکه رفتن ولی انگار صدسال ازنبودنشون می گذره...دیروز توفرودگاه جلوشون فقط لبخندزدم ومسخره بازی درآوردم...وقتی اشکان بغلم کرد دیگه نتونستم طاقت بیارم وبغضی که توی گلوم بودسربازکرد...تموم اشکایی که توی این مدت نریخته بودم ازچشمام جاری شدو روی گونه هام راه گرفت... اشکانم چشماش اشکی بود...بابا...مامان...سارا...همه گریه می کردن...باکلی بدبختی جلوی خودم وگرفتم تادیگه گریه نکنم...نمی خواستم حالاکه دارن میرن باگریه واشک برن...اشکام وپاک کردم ولبخندزدم...تاآخرش لبخندزدم...وقتی که مطمئن شدم سوار هواپیماشون شدن،به سمت پنجره سرتاسری فرودگاه رفتم وزل زدم به هواپیما...چشمام پراز اشک شد...هواپیما روی زمین حرکت کرد...اشکم جاری شد...بلند شد...اشک صورتم وخیس کرد...اوج گرفت...به هق هق افتادم...دور شد...دور...خیلی دور...انقدر نگاهش کردم تاشدیه نقطه کوچیک وبعدمحو شد...باقدمای کوتاه وآروم به سمت آشپزخونه رفتم...رفتم سمت یخچال وچشمم خورد به عکس دسته جمعیمون...زل زدم بهش...خیره خیره نگاهش می کردم...یادمه این عکس وتابستون همین امسال گرفته بودیم...یه روز همین جوری اشکان گفت:- بشینید حالاکه خانومم به جمع خونواده امون پیوسته یه عکس دسته جمعی بگیریم.ماهم قبول کردیم...مامان وبابا روی مبل نشستن...سارا واشکان پشت اونا وایسادن...منم وسطشون وایسادم...اشکان زبونش وبیرون آورد ومنم واسه اون و سارا شاخ گذاشتم...بعدازگرفتن عکس...بادیدنش انقدخندیدیم که حدنداشت...نگاهم افتادبه اشکان...بادیدن قیافه اش تواون حالت لبخندی روی لبم نشست...ولی نمی دونم یه دفعه ای چی شدکه چهره اشکان و وقتی دیروز توفرودگاه بودیم به یادآوردم...توذهنم باچهره توی عکس مقایسه اش کددم...چقد غمگین بود...چقدناراحت بود...چقد داغون بود...چشمام از اشک پرشد...دست بردم وعکس وکه بایه آهنربا به دریخچال چسبیده بود،کندم...به سمت لبم بردمش وبوسیدمش...گذاشتمش روی سینه ام...چشمام و بستم...نفس عمیق کشیدم...اشکم جاری شد...به دریخچال تکیه دادم وآروم آروم سُرخوردم واومدم پایین...اشک صورتم خیس کرد...عکس وبیشتربه خودم فشار دادم...به هق هق افتادم...باچشمای بسته فقط گریه می کردم...انقد گریه کردم که نفهمیدم کی وچجوری،جلوی یخچال وباعکسی که درآغوشش گرفته بودم،خوابم برد...**********یه هفته ای ازاومدنم به خونه جدید می گذشت...محتشم خیلی بهم می رسیدو زنشم هی زرت زرت واسم غذامیاورد.منم تاجایی که می تونستم می خوردم وخودم وخفه می کردم!خیلی بهم لطف داشتن وکلی خجالتم داده بودن...هرروزبا بابااینا حرف می زدم وازحالشون باخبربودم...ظاهراً که همشون خوب بودن وساراهم تازه درمانش وشروع کرده بود...بابااینایه خونه نقلی وکوچیک توی لندن خریده بودن وتوش زندگی می کردن...بقیه پولاروهم نگه داشته بودن برای درمان سارا.امروز دوشنبه اس ومن سوار برماشین اشکان،دارم ازدانشگاه برمی گردم...قربون خودم برم رانندگیمم مثل خودم شیش می زنه!!هیجده ساله که شدم به اصرار اشکان گواهینامه گرفتم...چندبارم نشستم پشت ماشین اشکان ولی یه بار زدم به یه تیربرق،داشتم سکته می کردم...ازاون به بعدشدکه دیگه حتی تا یه فرسخی رانندگیم نرفتم...الانم اگه مجبورنبودم رانندگی نمی کردم...قبلا ارغوان من ومی برد ومیاورد ولی قربونش برم اونم الان سرش باامیرجونش گرمه و وقت نمیکنه حتی به من یه زنگ بزنه!!!ناکس ونیگا...حالاخوبه شوور نکرده ها!!!همش یه بی اف چلغوز داره...به چراغ قرمز رسیدم وترمز کردم...داشتم توذهنم گندایی که امروز بااین ماشین زدم ومرور می کردم...اول صبح که باکلی بدبختی ماشین وازپارکینگ درآوردم وتازه چندبارم گل گیرش گیر کردبه دیوار وستون وغیره...بعدم که قربون خودم برم باکلی بدبختی توپارکینگ دانشگاه پارک کردم...دانشگاه که تموم شد داشتم ماشین ومیاوردم بیرون که خوردم به یه پرایده...خداروشکر راننده اش نبود.پیاده شدم نگاهش کردم...یه ذره قیافه چراغش چلغوزشده بود فقط همین!!ماشین خودمم چراغش شکست چون حوصله نداشتم که صبرکنم یارو بیاد وبعدم گیس و گیس کشی بشه،گازش وگرفتم وراهی خونه شدم...بعله!!!همچین آدم خبیثی هستم من!!باصدای بوق ماشینا فهمیدم که باید راه بیفتم!!!آخه چراغ سبز شده بود...دوباره راه افتادم...فقط خداکنه دیگه بااین ماشین بیچاره شاهکار درست نکنم چون امروز به اندازه کافی گند زدم.سرعتم حدود 80 تا بود...درسته خیلیم زیاد نبود ولی واسه من که تازه رانندگی می کردم،ته سرعت محسوب می شد.دیگه تقریبا رسیده بودم به نزدیکای خونه که صدای قاروقور شکمم دراومد...یه نگاه به ساعت کردم...شیشه...من امروز خیلی خسته ام...تازه وقت زیادیم واسه غذادرست کردن ندارم...ازهمه مهمتر من اصلابلد نیستم غذا درست کنم!!!زیرلبی به خودم فحش می دادم:- خاک عالم توسرم کنن...خودم سنگ قبرخودم وبشورم...هی میگی چرا شوور ندارم!! آخه دختره روانی توکه کوفتم بلد نیستی درست کنی،چجوری می خوای ازپَسِ شکم یه مرد خیکی بربیای؟!23 سالمه خیر سرم...اون وخ یه غذا بلدنیستم درست کنم...خلاصه بعداز کلی فحش وفحش کاری باخودم،ماشین وجلوی یه پیتزا فروشی پارک کردم ورفتم تو.یه پیتزا مخلوط ونوشابه گرفتم وزدم بیرون.سوار ماشین شدم ودوباره به راه افتادم. دوتا چهارراه وکه رد می کردم می رسیدم به خونه.رسیدم سرچهار راه اول...اَه!!!دوباره چراغ قرمز...مرده شوراین چراغارو ببرن!!چون حوصله نداشتم وبوی پیتزاهم توی ماشین پیچیده بودومن وگشنه ترمی کرد،چراغ قرمزورد کردم!! آخه یکی نیس بهم بگه بذار یه روز از رانندگی کردنت بگذره بعد چراغ قرمز رد کن!!!لبخند پیروز مندانه ای زدم که تونستم بااین سابقه کمم تورانندگی،چراغ قرمز رد کنم که یهو...چشمتون روز بد نبینه خوردم به یه چیزی!!!چنان باکله رفتم توشیشه که اگه کمربندنبسته بودم الان زنده نبودم وشمام درحال خوندن سرگذشتم نبودید!!باترس آب دهنم وقورت دادم وکمربندم وباز کردم.ازماشین پیاده شدم...مثل اینکه این دفعه دیگه برعکس اون پرایده که تودانشگاه بهش زدم،راهی برای فرار ندارم.در ماشین وبستم وباقدمای آهسته ولرزون به سمت ماشینی که بهش زده بودم رفتم...ازاونجایی که من اسم ماشینارو بلد نیستم ونمی شناسمشون،فقط بانگاه کردن به ماشینه فهمیدم که کارم ساخته است...لامصب خیلی خفنه...لاستیکای توپ...چراغای باکلاس که به لطف من داغون شده ان...شیشه های دودی...رنگ مشکی متالیک!!!خاک عالم توسرم کنن!!!حالا واجب بودکه چراغ قرمزو رد کنم عایا؟!تورو خدا چراغاش ونیگاه کن...شکسته...اگه من کل هیکلمم بفروشم پول چراغای این نمیشه!!!دیگه اصلا ماشین خودم برام مهم نبود،فقط داشتم ازترس می لرزیدم که یارو نزنه شَل وپَلَم کنه!!هرچی تلاش وتقلا کردم که بفهمم راننده زنه یامرد نتونستم...لامصب از پشت اون شیشه های دودی هیچی معلوم نبود...یهو درماشین بازشد...ازترس چشمام وبستم!!!تودلم خداخدا می کردم که راننده اش یه آدم باشخصیت ومتمدن باشه تاباگفتگوی مسالمت آمیز مشکلاتمون وحل کنیم!!تصمیم گرفتم قبل ازاینکه یارو دادوبیداد کنه وآبروم وببره ومردم دورمون جمع بشن،خودم دست به کاربشم وازش معذرت بخوام.باچشمای بسته وصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:- من واقعا معذرت می خوام...ببخشید...نمی خواستم این جوری بشه...باورکنیدعجله داشتم...من یه دانشجوی بدبختِ بی چاره ام!!تورو خدا من وببخشید...تازه رانندگی وشروع کردم...هیچ دلم نمی خواست که ماشین شمااینجوری بشه...باور کنید پشیمونم...من واقعا عذر می خوام...من...- حالاچرا چشمات وبستی؟!ایش!!! این چرا انقد بی ادبه؟!من کلی ادب به خرج دادم هی بهش گفتم شما...چرا این از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده می کنه؟!اصلا چرا وسط حرفم می پَره؟!!همینه دیگه میگن پولدارا بی ادبن!!!بچه پررو.ولی خدایی صداش چقدآشنابود!!!یعنی من این یارو رو جای دیگه دیدم؟!دیگه بدتر...نکنه همون پهلوون پنبه ای باشه که زده بودبه ماشین ارغوان؟!!!یا قمربنی هاشم!!! من دست تنهاچجوری ازپس این غول بی شاخ ودم بربیام؟!!فکر کنم بخواد هرچی دق ودلی ازامیر ورادوین داره سرمن خالی کنه!!باترس ولرز چشمام وبازکردم ونگاهم گره خورد به یه جفت چشم عسلی!!!اَه!!!!تو روحت رادی خره...ترسوندی من و...حالافکر کردم کی هستی...نگو گودزیلای خودمونی!!!لبخندشیطونی بهم زدوگفت:به به...خانوم رهاشایان...ماشین خریدین به سلامتی؟!اخمی کردم وپشت چشمی براش نازک کردم.گفتم:اولا که به تومربوط نیس...دوماکه توکه ماشینت این شکلی نبود،این ماشین کیه؟!اونم اخم کردوگفت:اولاکه به تومربوط نیس...دوماکه توخجالت نمی کشی چراغ قرمز و رد کردی،اومدی زدی به این ماشین نازنین،اون وخ دو قُرت ونمیتم باقیه؟!- زدم که زدم!!! اصلا خوب کردم که زدم...خدایی من چقد پرروئما!!! تاهمین چند دقیقه پیش داشتم خودم وخیس می کردم...حالاکه فهمیدم راننده رادوینه دارم قورتش میدم!!!رادوین چشم غره ای بهم رفت وعصبی گفت:اِ؟!کجای دنیا رسمه که یکی بزنه به ماشین اون یکی بعد زبونش انقد دراز باشه؟!نکنه یادت رفته که تاهمین چند دیقه پیش به پام افتاده بودی والتماس می کردی؟!!حالاچی شدکه یهو شیر شدی؟!شونه ای بالا انداختم ودرحالیکه به سمت ماشینم می رفتم،بی خیال گفتم:نه.یادم نرفته!! من قبل اینکه قیافه عین گودزیلات وببینم فکر می کردم که یکی دیگه هستی ولی حالاکه تویی واینم ماشین خودته...به ماشین رسیده بودم...درش وبازکردم وبه سمت رادوین چرخیدم...پوزخندی زدم وحرفم وادامه دادم:به درک!!!سوار ماشین شدم ودرو بستم.بانهایت سرعتی که درتوانم بود،استارت زدم وراه افتادم.ازآینه جلو رادوین و دیدم که به ماشین من خیره شده بود...ازتوی آينه یه زبون واسش درآوردم که باعث شد اخم غلیظی روی پیشونیش بشینه...سرعتم وزیاد کردم وازش فاصله گرفتم.اونم سوار ماشینش شدو راه افتاد...داشت دنبالم میومد!!!وا!!! پسره روانی...حالادوتا چرا غ بود دیگه ببین چجوری داره دنبالم می کنه!!باسرعت به سمتم میومد...چیزی نمونده بودکه بهم برسه...این باعث شدتاسرعتم وبیشترکنم...پام وگذاشتم روی پدال گاز وفشارش دادم...توخیابون باسرعت 120 تامی رفتم!!!رادوینم باسرعت پشتم میومد.فقط تودلم خداخدا می کردم که به یه ماشین دیگه نخورم!! ازاین ضرب المثلم می ترسیدم که میگه" تا3 نشه باز نشه."ایشاا... که دفعه سومی وجود نداره!!!ازتوآینه نگاهی به رادوین انداختم که هنوزم پشت سرم میومد!!نکنه می خواد دنبالم بیاد،بعدم یه جاگیرم بندازه وخفتم کنه وهرچی دارم وندارم باخودش ببره؟!برو بابا!!!رادوین بااین همه پولی که داره چه نیازی به داروندار توداره؟!اینم حرفیه...ولی آخه واسه چی دنبالم میاد؟!دوباره به آینه نگاه کردم...هنوزم داره دنبالم میاد...لعنتی!!!یهو یه فکری به سرم زد...نگاهی به کوچه فرعی کردم که کمی باهام فاصله داشت...باسرعت وارد کوچه شدم...تاتهش رفتم و رسیدم به کوچه خودمون!!ایول به رانندگی خودم!!!هیچی نشده فرعی شناس شدم...روز اول اشکان ازاین فرعیه اومده بود...واسه همینم من یاد گرفتم!!به آینه نگاهی انداختم...خبری ازرادوین نبود!!لبخندپیروزمندانه ای زدم وباذوق گفتم:خیلی کرتیم رهاخانومی!!!خخخخ!! چه قربون صدقه خودمم میرم!! پس چی که قربون صدقه خودم میرم؟!من نرم کی بره؟! شوور ندارم که هی ازچش وچالم تعریف کنه قرونم بره دورم بگرده...این وظیفه الان به عهده خودمه!!به آینه خیره شدم و واسه خودم بوس فرستادم...چشمکی به خودم زدم...جلوی ساختمون نگه داشتم...هم زمان بامن یه ماشین دیگه هم رسید جلوی ساختمون!!نگاهی به ماشینه انداختم...ای بابا!! چرا امروز هرکی به پست من می خوره ازاون خرپولاس!؟!!ماشین یارو کُپِ ماشین رادوین بود..همون رنگ...همون شکل!!باخودم گفتم شاید رادوین باشه ولی خودم به این نتیجه رسیدم که نمی تونه رادوین باشه...آخه اونجوری که من بیچاره رو پیچوندم،پروازم می کرد نمی تونست بااین سرعت خودش وبرسونه در خونه من!! تازه اون دیوونه آدرس خونه من وازکجا داره!؟!لبخندی زدم وتودلم بازم قربون صدقه خودم رفتم که انقد باهوشم و واسه خودم تجزیه تحلیل می کنم!!خخخخخنگاهی به ماشین یارو کردم...ای بابا!! اینم که خیال راه افتادن نداره...دقیقا نزدیک ماشین من بود ونمی تونستم حرکت کنم...اگه راه می افتاد می رفت توساختمون منم می رفتم خبرمرگم!!چه همسایه های بی شعوری پیدا میشنا!!! اینجا وایسادی چه غلطی می کنی چلغوز برو تودیگه!!!ببین هیچی نشده باهمسایه هام مشکل دارم!!!هم خاک توسرمن هم خاک توسراین دیوونه ها.چندتابوق زدم ولی یارو خم به ابروی مبارک نیاوردویه میلی مترم جابه جانشد.اخمی کردم وشیشه رو دادم پایین...زل زدم به شیشه دودی ماشینه!! ای بابا...این ماشینه هم که شیشه اش دودویه!!!شیشه های رادوینم دودی بودا!! چرا همه چیش شبیه ماشین رادوین؟!نکنه واقعا رادوینه؟! نه بابا...رادوین کجابود!!!زل زدم به شیشه وگفتم:نمی خواید تشریف ببرید؟!یارو باطمئنینه وناز وادا شیشه ماشینش وداد پایین...عینک دودی ش وازروی چشمش برداشت وزل زد به چشمام...پوزخندزد...باکنایه گفت:نه تورو خدا...اول شمابفرمایید!!چشمام چیزی وکه می دیدن باورنمی کردن!! این...این رادوینه!؟! اینجاچه غلطی می کنه؟!نکنه...نکنه...این همسایه منه؟! وای نه...خدایا نه...نه!!!باچشمای گردشده ودهن بازبهش خیره شده بودم...باترس گفتم:تواینجاچیکارمی کنی؟!اخمی کردوگفت:اتفاقاً منم همین سوال وازت داشتم...اخمی کردم وحق به جانب گفتم:اینجاخونه منه!!این وکه گفتم چشماش شدقده دوتاگوجه فرنگی...خیره خیره نگاهم می کرد!!باتته پته گفت:اینجا...اینجاخونه...خونه توئه؟!باتته پته گفتم:نگو...نگوکه...اینجاخونه. .خونه توام هس!!اخمش و غلیظ ترکردونگاهش وازم گرفت...خیره شده به درپارکینگ...چندثانیه توهمون حالت بود.زیرلبی یه چیزایی باخودش گفت که من نشنیدم.یهو باعصبانیت داد کشیدوبامشت کوبوند روی فرمون!! دوباره داد زد...عصبانی ترازقبل سرش وگذاشت روی فرمون وساکت شد...منم نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم...خدایا چرا رادوین؟!بین این همه آدم که تواین شهربه این بزرگی هستن چرا باید رادوین همسایه من بشه؟!آخه مگه من چه گناهی کردم که باید همسایه این گودزیلاباشم؟همون یه روز در هفته کلاس تودانشگاهم خیلی واسم زیاد بود...چه برسه به اینکه بخوام هرروز قیافه نحسش وببینم!!!!خدایا...چرا؟!!نمی دونم چقدگذشت وچه مدت تواون وضعیت بودیم...به هرحال رادوین سکوت وشکست:- نمی خوای بری تو؟!نگاهم ودوختم به چشماش ودرحالی که هنوزم توشوک بودم،آروم گفتم:چرا...استارت زدم...باریموت در پارکینگ وبازکرد وراه افتاد...اول خودش رفت تو وبعد من...باهزارتا بدبختی ودرحالی که همه حواسم به مصیبتی بودکه سرم اومده بود،پارک کردم...ازماشین پیاده شدم وبعدازقفل کردن در ماشین به سمت آسانسور رفتم.رادوین کنار آسانسور وایساده بود...دکمه روفشارداد...هیچ کدوممون حال وحوصله ادامه دعواوکل کل ونداشتیم...واسه همینم درسکوت منتظررسیدن آسانسورشدیم.وقتی آسانسور به پارکینگ رسید،رادوین عین بز درش وبازکرد وخودش رفت تو!!!ای خاک توسرت کنن!!!هنوزم آدم نشدی...اصلا حالیش نیست که خانومامقدمن!!اخم غلیظی بهش کردم وعصبی تراز قبل وارد آسانسورشدم...پوزخندی بهم زدودکمه چهارم و فشار داد...وای!!!! خدایا نه...این دیگه چه مصیبتیه داری سرم میاری؟این ساختمون 5 تاطبقه داره...چرا رادوین باید دقیقا توهمون طبقه ای باشه که من توش زندگی می کنم؟! وایسا ببینم...نکنه...نکنه این بچه ی آقای محتشمه؟!نه بابا...خوبه خودت میگی محتشم.این دیوونه فامیلیش رستگاره!!چجوری می تونه بچه محتشم باشه؟! ولی آخه توهرطبقه که دوتا خونه بیشترنیس...وقتی یکی از خونه ها مال منه واون یکیم مال آقای محتشم...پس خونه رادوین کجاس؟؟!اینم گرفته من وها!!!اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:گرفتی من و؟!چرا طبقه چهارم وزدی؟اخمی کردوگفت:یعنی چی؟!خب طبقه چهارم وزدم چون خونه ام طبقه چهارمه...پوفی کشیدم وکلافه گفتم:باهوش چجوری میشه هم من طبقه چهارم باشم هم تو؟!پس آقای محتشم میادروسرمن میشینه؟!این وکه گفتم رادوین باناباوری بهم خیره شد...باتته پته گفت:یعنی توام طبقه چهارمی؟!سرم وبه علامت تایید تکون دادم...باعصبانیت دادزد وباپاش محکم کوبید به گوشه آسانسور...اُه!!! این دیوونه چرا همش واسه خالی کردن حرص وعصبانیتش داد می زنه ومشت ولگدمی پرونه؟!چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بااخم بهم نگاه کنه...پوزخندی زدم وروم وازش برگردوندم...مثلافکر کرده یه دونه اخم کنه من به خودم می لرزم میگم ببخشیدغلط کردم بهت چشم غره رفتم؟!ایش!!!بالاخره رسیدیم به طبقه چهارم...این بار من جلوتراز رادوین ازآسانسور بیرون اومدم...اونم پشت سرمن اومدبیرون...آخرشم من نفهمیدم چجوری اینم طبقه چهارمه وقتی به جزمن وخونواده محتشم کس دیگه ای تو این طبقه نیس!!! این رادوین گوربه گور شده کدوم گوری خونه داره؟!مخم داشت سوت می کشید...واقعاپیچیده بود...خدایی حل کردن این معما بااین روان مخشوش اونم توی این موقعیت که دلم می خواد هرچی دستم میاد وله ولورده کنم کار من نیست!!پس بی خیال فکر کردن شدم.حتی نیم نگاهیم به رادوین ننداختم...درحالیکه باعصبانیت پام وبه زمین می کوبوندم به سمت در خونه ام رفتم...تانصفه های راه بیشتر نرفته بودم که رادوین صدام کرد:- رها...قبل رفتنت باید یه چیزی وبهت بگم...کلافه به سمتش برگشتم وباقیافه مچاله ای گفتم:چیه؟!اخمی کردوآروم وشمرده شمرده گفت:متاسفانه...باید بهت بگم که...من...یعنی آقای محتشم...چجوری بگم...یعنی...پوفی کشیدم وکلافه ترازقبل گفتم:4 تاکلمه می خوای زر زر کنی نمی خوای بِزایی که انقد زور می زنی!!!! زودتر مثل آدم بنال حال وحوصله ندارم!!این وکه گفتم اخمش غلیظ ترشدوباعصبانیت وتندتندگفت:بدبخت شدیم رفت!!این خونه ای که می بینی(به خونه محتشم اشاره کردوادامه داد:)خونه دایی منه...منم خیرسرم خواهر زاده اشم یعنی خواهرزاده آقای محتشم.همونی که رفیق بابای توئه!!همونی که قراربوددرنبودخونواده ات مراقبت باشه...(نفس عمیقی کشیدوصداش وبردبالا:)دایی محترم بنده هم طی یه اتفاق خیلی خیلی کاری ومسخره همین دیروز با زن وبچه اش جمع کردورفت آلمان!! دیروز زنگ زدبه من گفت که بیام اینجازندگی کنم که هم به محل کارم نزدیک تره وهم مراقب یه دختر خوب ونجیب وخونواده دار باشم!!!(بانگاهش به من اشاره کردوپوزخندی زد:)فقط من تواین فکرم که داییم توروباکی اشتباه گرفته!!!تو یه دختر دیوونه تُخس لجبازاسکلی نه یه دختر خوب ونجیب!!!(ودرحالیکه به سمت در خونه اش می رفت،زیرلب غرید:)من چه گناهی کردم که باید لَه لِه توباشم؟! خدایا آخه من چرا انقدبدبختم؟!وبه من فرصت حرف زدن ندادوباعصبانیت رفت تو خونه اش وطوری درو به هم کوبیدکه صداش تو کل ساختمون پیچید!!باچشمای گردشده ودهن باز زل زده بودم به در بسته خونه محتشم که حالا خونه رادوین محسوب میشد!!این یه فاجعه اس...یه فاجعه خیلی بزرگ!!!خدایا من نمی تونم پیش این دیوونه زندگی کنم...نمی تونم هروقت هرمشکلی داشتم به این بگم...نمی تونم این وبه عنوان آقای محتشم قبول کنم!!!قرار بود آقای محتشم مراقبم باشه نه این گودزیلا!!! خدایا این یعنی ته شانس...ازاقبال خرکی من دقیقا همون کسی که ازش متنفرم ودلم می خواد خرخره اش وبجوئم باید بشه مراقب من درنبود خونواده ام!!!این گودزیلا باید بشه مراقب من...همسایه روبرویی من...رادوین...رادوین رستگار باید بشه همسایه من!!! گودزیلا داره میشه همسایه من...باعصبانیت وپرحرص به سمت در خونه رفتم...باهزرتابدبختی درو بازکردم وخودم وانداختم توخونه...بی حوصله وعصبی کیف وجعبه پیتزارو پرت کردم روی مبل...همون طورکه به سمت گوشی تلفن می رفتم،مقنعه ومانتوم ودرآوردم.باید مطمئن می شدم که رادوین و واقعا محتشم فرستاده...می دونستم دلیلی نداره رادوین بهم دروغ گفته باشه ولی تودلم خداخدا می کردم همه چی یه شوخی مزخرف بوده باشه واین مصیبت حقیقت نداشته باشه!!هنوزم یه کورسوی امیدی تودلم بودکه می گفت شایدیه اشتباهی شده که بازنگ زدن به محتشم حل میشه...شماره آقای محتشم وگرفتم ومنتظرموندم...سرپنجمین بوق برداشت:- بله بفرمایید؟!- سلام آقای محتشم.- سلام...ببشخیدشما؟- من رهام...دختررفیقتون...آقای شایان...همونی که...دیگه نذاشت ادامه بدم وپریدوسط حرفم:- تویی رهاجان؟!خوبی دخترم؟چیکارمیکنی؟بهت که سخت نمی گذره؟اخمی کردم وگفتم:نه همه چی خوبه...آره جون عمه ات!!چی چی وهمه چی خوبه؟! همه چی بده...خیلیم بده!! چرا روت نمیشه بهش بگی خواهرزاده لندهورش وازاینجاببره؟صدای آقای محتشم من وبه خودم آورد:- رادوین ودیدی رهاجان؟!زیرلب غریدم:- بله!!دیدمشون...اون کورسوی امیدم بااین حرف محتشم خاموش شدورفت پی کارش!!خندیدوگفت:پسرمطمئنیه دخترم...اگه دست خودم بود تنهات نمیذاشتم ونمی رفتم ولی راستش یه مشکل کاری پیش اومدکه مجبورشدم نقل مکان کنم...اوضاع شرکتمون به هم ریخته واسه همینم مجبورشدم بیام آلمان واسه رسیدگی به کارا !!اوهو!! ایناازدم خونوادگی مهندسن و زرت زرت شرکت ازخودشون بروز میدن؟!خدابده شانس...ماتوکل فک فامیلمون یه نفرونداریم که شرکت داشته باشه!!محتشم ادامه داد:- خودم باپدرت هماهنگ کردم دخترم...اونم مشکلی بااین قضیه نداره...من معلوم نیس کی برگردم...تواین مدت که نیستم می تونی به خواهرزاده ام اعتمادکنی... رادوین مثل پسرخودمه...نجیبه وسربه زیر!! مشکلی داشتی بهش بگو...اگرم باخودم کار داشتی هرساعتی ازشبانه روز باشه درخدمتم.این واقعا داره درمورد رادوین حرف می زنه؟! نجیب وسربه زیر؟! یکی رادوین نجیب وسربزیه ویکیم ناصرالدین شاه قاجار!!! والا...باهم هیچ فرقی ندارن..جفتشون گودزیلاودختربازن!!همین جوری دسته به دسته ورنگ و وارنگ دختر ریخته دورشون!!به زور لبخندزدم وبالحنی که سعی می کردم قدردان باشه گفتم:لطف کردین آقای محتشم...راضی به زحمتتون نبودم!! حالا آقارادوینم نباشن من تنهایی ازپس کارام برمیاما!!- نمیشه دخترم...تویه دختر بی سلاح وتنهایی تواین شهر دراندشت...نمیشه تنهات بذارم...من دربرابر پدرت مسئولم رهاجان!!مسئولی که گورت وگم کردی رفتی آلمان؟! یعنی دلم می خواد سرت وباگیوتین بزنم!!دایی رادوینی دیگه...بیشترازاین ازت انتظارنمیره...میگن بچه حلال زاده به داییش میره،پس بگو رادوین به تورفته این ریختیه!!!!برخالف زر زرایی که تودلم کردم،چاپلوسانه گفتم:شماخیلی به بابا لطف دارین.ایشاا... یه وخ ازخجالتتون دربیایم...- نه دخترم...این حرفاچیه؟!بازم کاری داشتی خبرم کن...- چشم...بازم ممنون مرسی...- خواهش می کنم رهاجان...باپدر تماس گرفتی بهش سلام برسون...مراقب خودت باش...خداحافظ.- خداحافظ.گوشی وقطع کردم...عصبی وکلافه پرتش کردم روی مبل وبه سمت جعبه پیتزا رفتم.هروقت خیلی عصبانی میشم سعی می کنم باخوردن عصبانیتم وفروکش کنم...نوشابه وپیتزا روباکردم گذاشتمشون روی میزعسلی وسط هال...مشغول خوردن شدم...هریه گازی که به پیتزا می زدم یه فحش به رادوین می دادم وباهرقلوپ نوشابه یه فحش به داییش!!!!من موندم بابا چجوری حاضرشده اجازه بده خواهرزاده رفیقش بشه مراقب من ومشکلاتم وحل وفسخ کنه!! اونا اون همه شرط وشروط واسم گذاشتن اون وخ به همین راحتی قبول کردن که یه پسرغربه بیاد بشه لَه لِه من؟! من که باور نمی کنم...نکنه اینادارن دروغ میگن؟!!دوباره به سمت گوشی تلفن رفتم وبه بابا زنگ زدم...بعداز حال واحوال،ازش درمورد حال سارا پرسیدم که گفت شیمی درمانیش شروع شده وحالش بهتره!! آخ که وقتی اسم شیمی درمانی اومد دلم ریش شد...بافکرکردن به حال سارا توی اون وضعیتم قلبم می لرزید!! خلاصه بعداز کلی حرف ازش راجع به رادوین ورفتن آقای محتشم پرسیدم وبدبختانه مطمئن شدم که همه چی راسته!!!!**********صبح روز بعدباصدای آلارم گوشیم بیدارشدم...یه فحش آبدار به هرچی دانشگاه ودرس وکوفت وزهرماره دادم ورفتم دستشویی...بعداز انجام عملیات مورد نظروشستن دست وصورتم،یه راست رفتم تواتاق وآماده شدم!! انقدخوابم میومدکه چشم بسته لباس می پوشیدم...حوصله آرایشم نداشتم،واسه همین کیف وسوئیچ وبرداشتم وازخونه اومدم بیرون...همین که دروبستم نگاهم روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند!!!ای توروحت!!یعنی من هرروزصبح باید ریخت نحس این وملاقت کنم عایا؟!نگاهی به چهره اش انداختم...اخم کرده بودوباچشمای خواب آلوده اش زل زده بودبه من!! پس اینم مثل من خواب آلوتشریف داره...اخمی بهش کردم وبه سمت آسانسور رفتم...دکمه روفشاردادم...رادوین به سمت آسانسوراومدوکنارمن ایستاد...زیرلب گفت:علیک سلام!!چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:سلام!!آْسانسورکه رسید،بی معطلی سوارشدم.رادوینم سوارشد.خودش دکمه پارکینگ وفشارداد...به آینه آسانسورتیکه دادوچشماش وبست!!وا!!!این الان خوابید؟! مگه آدم می تونه توهمچین جایی بخوابه؟!نه بابامگه خرسه؟!لابد فقط چشماش وبسته...تاوقتی که برسیم رادوین توهمون وضعیت بودومنم باتعجب بهش زل زده بودم!!آسانسورکه وایساد،اومدم بیرون ولی رادوین بازم همون جوری وایساده بود!!خب پیاده شودیگه لندهور!!!نکنه واقعا کپیده؟!!!کدوم خری وایستاده اونم توآسانسورمی خوابه؟!پوفی کشیدم وگفتم:هوی!!گودزیلای بی ریخت دختربازپاشو ببینم!!مگه توآسانسورم جای خوابیدنه؟!!هیچ عکس العملی ازخودش بروز ندادوتوهمون حالت موند...مثل اینکه علاوه برخرس بودنش ازاوناییه که اگه زیرگوششون توپم بترکه کپه مرگشون ومیذارن!!این بارجیغ زدم:- پاشو رادی خره!!!بازم همون شکلی کپیده بود...چندباردیگه هم جیغ وداد کردم ولی نخیر!!مثل اینکه ایشون خیال بیدارشدن ندارن...اصلابه درک که بیدارنمیشه!!من وسَنَنَه؟!مگه من نوکرشم که بیدارش کنم...خواب آخرت بره ایشاا...!!!بی خیال به سمت ماشینم رفتم وسوارشدم...دوباره به آسانسور نگاهی انداختم...هنوزم خوابیده!!یه دفعه درآسانسوربسته شدو حرکت کرد!!خخخخخ...حتمایکی دیگه دکمه اش وزده.چه آبرویی از رادوین بره وقتی یکی ازهمسایه هاتو این حالت بببینتش!!!استارت زدم وازپارکینگ زدم بیرون...**********خسته وکلافه در ماشین وبستم وقفلش کردم. رفتم سمت آسانسور.سوارکه شدم،نگاهی به ساعتم انداختم...دقیقا6 بود!! یعنی حدود 12 ساعت دانشگاه بودم!! خب آخه این چه وضعشه؟!مگه یه آدم چقدکشش داره که اینجوری دارن ازمابیگاری میکشن؟!امروز هرکدوم ازاستادا 2 ساعت به تایم کلاس اضافه کردن وحرف زدن به بهونه کلاس جبرانی!! کلاس جبرانی بخوره توفرق سرتون...من که کلاسرهمه کلاساتوهپروت بودم...یاچرت می زدم یاحواسم به یه جای دیگه بود!!آسانسور ایستادومن پیاده شدم...همین که اومدم بیرون،چشمم خورد به یه دختر فوق العاده جلف که جلوی در خونه رادوین ایستاده بود!!هنوز یه روز ازاومدنش نگذشته دوس دختراش اینجا ردیف شدن!!اخمی بهش کردم تاشاید ازرو بره وگورش وگم کنه ولی اون اصلاحواسش به من نبود وکلافه به در خونه رادوین نگاه می کرد...انقدخسته بودم که حوصله کل کل ودردسرنداشتم.به سمت درخونه ام رفتم تابرم توکه صدای دختره اومد:- سلام...به سمتش برگشتم ونگاهش کردم...زیرلبی جواب سلامش ودادم...سرش وانداخت پایین ودرحالیکه باانگشتای دستش بازی می کرد،گفت:- شماهمسایه رادونید؟- بله...امری داشتید؟!سرش وبالا آورد وبهم خیره شد...آروم گفت:یه کاری برام می کنی؟تااومدم بگم چه کاری،یهو یه جعبه کادویی رو انداخت توبغلم وبایه لبخندگشادروی لبش گفت:وای!!!ممنون عزیزم...الهی من قربونت بشم!!هرچی صبرکردم رادوین نیومد...هروخ اومداین وبده بهش بگو سحرداده!!بهش بگو توش یه نامه هم هس بخونتش!!خیلی گلی خانومی!!!بای.وبرام دست تکون داد وبدون اینکه بذاره یه کلمه ازدهنم بیرون بیاد،ازپله هاپایین رفت!!!ای خدا!!!ببین این دختره چلغوز چجوری آدم وتوعمل انجام شده قرار میداده ها!!خیلی ازریخت رادوین خوشم میاد،باید برم بهش کادوهم تقدیم کنم!!وایساببینم...گفت سحر؟!این اسمش سحربود؟!نکنه همونیه که اون روز رادوین پشت تلفن شستش جلوی آفتاب خشکش کرد؟!همونه؟! اصلابه من چه که همونه یانه؟!انقدخسته بودم که حال وحوصله فوضولی نداشتم...پوفی کشیدم و4 تافحش به این سحر بی شعوردادم ورفتم توخونه...کادو رو پرت کردم روی مبل ومانتو ومقنعم ودرآوردم...به سمت اتاق خواب رفتم وبی معطلی روی تخت ولو شدم.ازبس خسته بودم به یه دقیقه نکشیدکه خوابم برد!**********وقتی بیدارشدم ساعت حول وحوش 10 بود...دست وصورتم که شستم صدای قاروقورشکمم بلندشد.به ناچاربه آشپزخونه رفتم ویه نیمرو واسه خودم درست کردم.بعدازاینکه شام خوردم،رفتم روی مبل نشستم وخواستم تلویزیون وروشن کنم که چشمم خوردبه کادوی اون سحره!! ای توروحت!!به کل یادم رفته بود...کلافه مانتوم وپوشیدم ویه شال آبیم سرم انداختم وکادو رو ازروی مبل برداشتم...ازخونه خارج شدم ودر خونه روهم بازگذاشتم چون کلید نداشتم...به سمت خونه رادوین رفتم.زنگ درو زدم...بعداز چند دقیقه هیکل مردونه رادوین توچهارچوب در ظاهر شد.یه تی شرت سبزساده پوشیده بودبایه شلوار مردونه اسپرت pumaاوهو!!مردم چه تیپایی میزنن توخونشون!!من اگه پسربودم یه شلوار کردی می پوشیدم بایه رکابی!!!خونه اس دیگه باو...کی می بینه؟!انگارکه ازدیدن من تعجب کرده بود...زل زده بودبه کادوی تودستم!!وا!!! پسره خل وچل!!مثلا الان فکرکرده که من به دلیل علاقه شدید اومدم بهش کادو بدم؟! زرشک!!!اخمی کردم وگفتم:علیک سلام...بااین حرفم به خودش اومدونگاهش وازکادو گرفت...نگاهی به من کرد وآروم وباتعجب گفت:سلام... بامن کاری داشتی؟!وبه کادوی تودستم اشاره کرد...ایش!!!!!چه خودش وتحویل می گیره!!!راس راسکی فکرکرده من اومدم بهش کادوبدم؟!من وبکشنم به این کادونمیدم...برای اینکه مسخره اش کنم،نیشم وتابناگوش بازکردم وباذوق گفتم:وای!!!آره هانی...معلومه که باهات کارداشتم رادی جونی...اومده بودم ببینمت...اینم واسه توخریدم عشقم!!بیابگیرش ببین خوشت میاد؟!!رادوین ازیه طرف عین خرکیف کرده بودو ازیه طرف دیگه هم عین بز داشت بهم نگاه می کرد!!بانیش بازوخوشحال وبالحنی که تعجب توش موج میزدگفت:واقعا؟!اخمی کردم وپوزخندزدم...گفتم:جمع کن باو بذاربادبیاد!!!توام خلیا...من واسه چی بایدبه توکادو بدم؟!این وکه شنید،نیشش بسته شدو اخمی روی پیشونیش نقش بست...کادو روگرفتم سمتش وگفتم:امروز داشتم می رفتم خونه ام که یهو یه دختره که جلوی درخونه تو وایساده بود،بهم سلام کرد...گفت که این وبدم بهت...گفت یه چیزی توش هست که باید بخونیش...اسمش سحربود...اسم طرف وکه شنید اخمش غلیظ ترشد...حتی نذاشت حرفم وادامه بدم...باعصبانیت کادو روازدستم کشیدوپرتش کردتوخونه اش!!باتعجب زل زده بودم بهش!! ایش!!پسره چلغوزبی ادب...مامانش بهش یادنداده که نباید باکادوی ملت اینجوری برخورد کنه؟!!!عصبی گفت:کار دیگه ای ندارین؟!یعنی اینکه بروگمشو توخونه ات دختره سمج فوضول!!اخم کردم وگفتم:نه!!اونم اخمش وپررنگ ترکردوگفت:پس می تونید تشریفتون وببرید!!ایش!!!پسره خودشیفته بی ادب!!!روم وازش برگردوندم و خواستم برم سمت خونه که صداش میخکوبم کرد:- فقط قبل رفتنت یه سوال ازت داشتم...به سمتش برگشتم ومنتظرنگاهش کردم وتاحرفش وبزنه!!عصبی گفت:خیرسرت امروز صبح وختی دیدی من توآسانسورخوابم برده نمی تونستی بیدارم کنی که شرفم جلوی همسایه های جدیدم نره؟!اخمی کردم وروم وازش برگردوندم...همون جورکه به سمت خونه می رفتم،گفتم:- من وظیفه ای درقبال بیدارکردن توندارم جناب مهندس!!شرفت رفت که رفت به درک!!!می خواستی انقدخرس نباشی که توآسانسورکپه مرگت وبذاری!!ورفتم توخونه ام ودرو طوری به هم کوبیدم که صداش توکل ساختمون پیچید!!**********یه هفته ای ازقضیه کادوی سحرگذشته بود وتوی این مدت هیچ خبری ازرادوین نبود...روزای بعدی دیگه صبح جلوی درخونه اش ندیدمش...وقتی می رفتم توپارکینگ ماشینش نبودو حتی شباهم وقتی میومدم بازم ماشینش نبود!!!شاید یه جوری برای خودش برنامه ریخته تادیگه من ونبینه...یاشایدم انقدسرش شلوغه وکارداره که مجبوره 24 ساعته کار کنه...خیرسرش رئیس شرکته!! اصلابه من چه که چرا دیگه نیست؟! ایشاا... رفته باشه زیر تریلی 18 چرخ دیگه نبینمش!!کنترل ودستم گرفتم وکانال وعوض کردم...چه چیزای مزخرفی نشون میدنا!!کرم حلزون ومرض،کرم حلزون وزهرمار،کرم حلزون وکوفت،کرم حلزون وحناق 24 ساعته!!!چیه هی هی تبلیغ کرم میدن؟!مانخوایم پوستمون روشن وشفاف بشه وهرروز صبح باحیرت بهش دست بکشیم بایدکدوم خری وببینیم؟!اخمی کردم وتلویزیون وخاموش کردم...شبکه های دیگه هم هیچی ندارن!!حالاچیکارکنم؟!یه دفعه یاد بابا اینا افتادم!!!گوشی تلفن وبرداشتم وبهشون زنگ زدم...باتک تکشون کلی حرف زدم...مثل اینکه حال سارا بهتر شده وداره شیمی درمانیش وادامه میده...ظاهراً همه چیز خوب بودولی صدای اشکان...صداش انقدناراحت وغمگین بودکه اشکم ودرآورد...درسته می خندیدوظاهراً خوب بودولی مشخص بودکه حالش خوب نیست!! خلاصه بعدازکلی حرف زدن قطع کردم...فکر کنم آخر هرماه باید یه عالمه پول بدم واسه این زنگ زدنام!!اعصابم خیلی بهم ریخته بودوحال بد اشکان،داغونم کرده بود!!برای اینکه ازفکر بیرون بیام وحالم بهتر بشه، دستی بردم ویه مشت تخمه ازروی میزبرداشتم...راه خوبیه!!!بیشتر اوقات جواب میده وفکر آدم ومشغول خودش میکنه...مشغول تخمه خوردن بودم وسعی داشتم ازفکر اشکان بیام بیرون که یهو...یه سوسک گنده کنار میزعسلی بودوشاخکاش وتکون میداد!!جیغ بلندی کشیدم وروی مبل ایستادم...سوسکه حرکت کردواومدجلو...دوباره جیغ کشیدم!!ازسوسک چندشم میشه...اَی!!!داره شاخکاش وتکون می ده...ازمبل پایین پریدم که باعث شدباسرعت بیادسمتم...به حالت دوبه آشپزخونه رفتم وپیفاف وازتوی کابینت بیرون آوردم.خواستم برم توهال تادَخلِش وبیارم که دیدم اومده توآشپزخونه!!جیغ زدم وعقب عقب رفتم...خاک توسرم کنن که بااین هیکلم ازیه سوسک می ترسم!!وای خدایاحالاچه خاکی توسرم بریزم؟!انقد ترسیده بودم که مخم کارنمی کرد...بالاخره عقلم رسید وبه حالت دوازکنارش گذشتم ورفتم توهال.اونم اومد...جیغ زدم:- نیا جلو!!نیا...سوسکه بازداشت میومد...رفتم عقب...دوباره جیغ زدم:- به خدا اگه یه قدم دیگه بیای جلو میزنم!!بازم اومدجلو...جیغ بلندی زدم!!!اَه!!اینجوری که نمیشه...بالاخره که باید بکشمش!!خیرسرم پیفاف دستمه!!عزم خودم وجزم کردم وپیفاف وبردم سمتش...خواستم پیفاف وفشار بدم که سوسکه حرکت کرد...به عقب رفتم ودوباره جیغ زدم:- نیاجلوعوضی!!میگم نیا جلو...نیا...میزنما!!نیاجلو!!سوسکه سرجاش وایسادوشاخکاش وتکون داد...یه ذره جابه جاشدودوباره اومدجلو!!!زنگ در به صدا دراومد....انقد ترسیده بودم که باصدای زنگ پیفاف ازدستم افتادو دستم وگذاشتم روی قلبم!!ضربان قلبم رفته بودبالا...یهو سوسکه رفت زیرمبل!!اَه!! مرده شور هرکی وکه زنگ وزد ببرن!!!حالامن چجوری این وبکشم؟!نه که چقدم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 114
بازدید کل : 4677
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1